-
کینه های قدیمی
دوشنبه 25 بهمن 1395 13:16
تو 8 سالی که من دارم کار می کنم با پستی و بلندی های زیادی در رابطه با همکارهام مواجه شدم ... اذیت ها، حسادت ها و ... بعضی از این کینه ها قدیمی ان با اینکه به ظاهر دوستی خودشون رو نشون می دهند ولی در تکه کلام ها و کنایه هاشون باز هم اون کینه ها و حسادت هاشون رو نشون می دهند... چند وقتی است همکار روبرویی ام که همه به...
-
کنترل خشم ... یا چگونه مدل ذهنی درست برای حل مسئله را پیدا کنم؟
یکشنبه 3 بهمن 1395 14:24
کنترل خشم یا خود کنترلی یکی دیگر از درگیری های ذهنی امروزه منه .... تو این 5 سال زندگی مشترک متوجه شدم که کنترل خشم یکی از اساسی ترین و مهمترین پایه های روابط من و همسرمه و چون ایشان یک فرد حساسه و من هم یک فروردینی آتیشی ،کنترل خشم و کنترل احساساتمون از اهمیت بیشتری برخوردار می شود . امروز که با همکاران برای صرف...
-
درگیری ذهنی
چهارشنبه 29 دی 1395 12:16
سلام به خودم سلام به هر کسی که اینجا رو می خونه خیلی وقته که به اینجا سر نزدم به طوری که با تردید رمز عبورم رو زدم ... الان که می نویسم خیلی هیجان زده ام برای نوشتن کیبورد زیر انگشتانم تق تق می کند و این صدایی است که آن را دوست دارم که بشنوم .. نیاز دارم که خودم را حتی با نوشتن در اینجا تخلیه کنم .... امروز 29 دی ماهه...
-
مهدکودک و جدال
یکشنبه 13 تیر 1395 10:34
دیروز 12 تیر ماه یعنی شنبه وقتی به مهد رفتم به خاله رزا و مدیر داخلی مهد گفتم ...گفتم که کجا بودید که بچه من همه تختش رو استفراغ بالا اورده بود؟ خوب با کلی توجیه مواجه شدم ولی حرفم رو زدم البته همیشه این طور بحث ها با استرس مواجهه ولی کاری بود که باید انجام می دادم .حرفم رو میزدم که فکر نکنند مادر هالویی هستم .باید...
-
مهدکودک و مریضی
چهارشنبه 9 تیر 1395 12:40
اول هفته یعنی پنجم تیرماه 95 بعد از شب قدر دخترکم بعد از اینکه ما سحر خوردیم و خوابیدیم بدنش خیلیییی داغ شد و چون از روز قبلش سرفه داشت من ترسیدم و همسرم رو بیدار کردم که پاشو دخترک حالش بد است .سریع استامینوفن دادم و رفتیم بیمارستان آتیه !دکتر اورژانس سریع ویزیت هول هولکی انجام داد و گفت که چیزی نیست و دیفن هیدرامین...
-
جدال مدرنیته و سنت
سهشنبه 1 تیر 1395 10:50
این روز ها جلساتی که راجع به مادربودن و تربیت بچه و خانواده است سرراهم قرار میگیره و یا حتی جملات و آموخته هایی از روانشناسان حاذق ... جالب این جاست که همشون به نوعی یک حرف رو می زنند اینکه مادر قلب خانواده است ، این که زن باید زنانگی خودش رو حفظ کند ، تربیت فرزند از خانه و مادر و پدر شروع میشود.این که پدر الگوی پسر و...
-
دست شکسته
چهارشنبه 2 دی 1394 09:44
روز آخر صفری دخترم شاد و خندان از خواب بیدار شد و مشغول و خندیدن و بازی و پوشیدن کفش های نو اش بود.مثل همیشه روی صندلی ناهار خوری گذاشتمش تا کمی کارهایم را بکنم . نمیدونم چی شد ، چی خواست برداره که زیر پاش خالی شد و خورد زمین ...چه زمین خوردنی .تا عصر نق و گریه ... عصری رفتیم دکتر ، عکسبرداری تا بالاخره به بیمارستان...
-
دراور نوردی
یکشنبه 26 مهر 1394 11:19
رزا خانم دیگه یاد گرفته کشوهای دراور رو بکشه بیرون و بره توی کشو و برسه به رژلب ها و لوازم آرایش و ....و ادای آرایش کردن رو در بیاره ....دخترم الان زوده ولی خوب کپی برابر اصله دیگه ، مثل طوطی ادای کارهای ما رو در میاره دیشب براش لباس و جوراب خریدم ، خونه مادربزرگش پوشید و کلی غر داد و پز داد و به همه لباسهاش رو نشنون...
-
درست کردن جهیزیه
یکشنبه 26 مهر 1394 11:16
خیلی دلم میخواد بشینم و برای خواهرم دوخت و دوز کنم، روبان دوزی کنم ، نقاشی روی پارچه بکشم ....خیلی دلم می خواد ....سورپرایزش کنم .ولی خیاطی ام که خیلی خوب نیست ، رزا خانم گل گلاب رو هم نمی دونم چی کار کنم که نیاد تو دست و پا و سوزن و رنگ ....و خوب اینکه باید از خوابم هم بزنم ... امیدوارم بتونم
-
خانه
چهارشنبه 22 مهر 1394 10:39
سه سال و نیم است که در این خانه کنار همسرم زندگی میکنیم!اوایل این خونه رو دوست نداشتم ! سقف کوتاه ! جانورهای زیاد! سروصدای پارکینگ!بدون نور!...همیشه غر غر این مسائل رو به همسرم میکردم ... دیشب که داشتم رزای عزیزم رو با کالسکه تو خونه میگردوندم و در و دیوار خونه رو رصد میکردم ...دیدم این خونه رو با همه کاستی هاش دوست...
-
کار ، همکار و زندگی کاری
دوشنبه 13 مهر 1394 11:33
هفت سالیه که میرم سرکار و هفت سالیه که دارم با چند تا خانم توی یک اتاق زندگی میکنم ، البته زندگی کاری پر از فراز و نشیب !!! یواشکی حرف زدن ها ، قایم باشک بازی درآوردنها ، رقابت بر سر چیزهای الکی ، غیبت کردنها، زیراب زدنها ، حسادت ها،بی مهری ها ، بی عطوفتی ها ی زیادی دیدم و گاهی هم مهربانی که نمیدونم پشتش چه هدفی بوده...
-
دختر عزیزم انحراف به چپ ممنوع!!!!
دوشنبه 9 شهریور 1394 08:59
دیروز عصر یعنی هشتم شهریور1394 من و رزا حسابی خوابیدیم....توووووووووووپ دلمون نمیخواست بیدارشیم . وقتی که بیدار شدیم «رزا» شارژ و سرحال بود ، خیلی سرحال با کمی سوپ و میوه سرحال تر هم شد ! من هم گفتم دیگه اگه 1 بامداد بخوابه باید خدا رو شاکر باشم . پدرش که اومد نیم ساعتی صبر کرد تا من شام و سالاد رو درست کنم و بعدش...
-
جانوران موووذی
یکشنبه 25 مرداد 1394 09:49
از وقتی که اومدم این خونه انواع جانوران با ما همزیستی داشتند ...منم که فوبیای جانوران رو دارم....خدا کمک کنه اول کرمهای بند انگشتی بودند که دور ما رژه میرفتند، با کلی سم پاشی بالاخره از بین رفتند. عنکبوتهای زشت و بی ریخت و سیاه... سوسکهای گندبک و بدقواره که دائما با دمپایی تو سرشون می کوبیدیم و اجسادشون رو مومیایی شده...
-
نقد یا کلامی با دکتر شیری
شنبه 24 مرداد 1394 11:27
خیلی وقت بود که دلم می خواست کلاس های ایشون رو شرکت کنم ، سایت فعال و سایت پرسش و پاسخ فعالترو اینستاگرامی آپدیت ،... همه رو هر روز چک می کنم.سایت رو زیر و رو کردم .... عالی بود با وجود داشتن یک بچه 14 ماهه و مشغله زندگی و کار و مشکلات مالی بر اساس اتفاقی که در محل کار افتاد و من رو واقعا ناراحت کرد خواستم که روابط ام...
-
نفس های آخر
پنجشنبه 15 مرداد 1394 23:58
چهارشنبه روز آخر کلاس بود خیلی دلم نمیخواست که برم ، عذاب وجدان نبودن پیش رزا من رو خیلی عذاب داد .ولی بالاخره با تاخیر رسیدم .....روز آخر خوب بود ولی نسبت به هزینه دریافتی توقع بیشتری داشتم مخصوصا اینکه واقعاااااااااااااااااااا سختی کشیدم برای این کلاس،ندیدن رزا، دور شدن ازش و نتیجه اش این شد که من رو تحویل نمیگرفت و...
-
ماشین قراضه و چشم کور
سهشنبه 13 مرداد 1394 23:14
امروز روز خوبی نبود!تو راه کلاس دکتر شیری نزدیک کلاس ماشین مبارک رو مالیدم به ماشینی که سر پیچ پارک کرده بود وبلههههههه درعقب سمت شاگرد قراضه شد. ....حالا به شوهر جان چی بگم؟!اومدم کلاس مهارت ارتباطی با هزینه خیلیییی بالا حالا هزینه ماشین هم اضافه شد علاوه براینکه از قیمت ماشین هم افتاد...میگن اومد ابروش رو درست کنه...
-
19
سهشنبه 13 مرداد 1394 10:55
دیروز حس رفتن به کلاس زبان رو داشتم مثل چند سال پیش که کلاس آیلتس می رفتم .میدونستم که کلاس پر از اصطلاحات انگلیسی خواهد بود و تو ذهنم مکالمه های انگلیسی رو مرور میکردم .... خیلی هیجان داشتم دکتـــــر شیــــــــری ..... واو من می خوام تو کلاس ایشون شرکت کنم مهارت های ارتباطی پیشرفته .... از اون طرف هم نگران آزمایش...
-
18
یکشنبه 11 مرداد 1394 10:43
یک زن قلب زندگی است . او مادر ، زن ، همسر ،کارمند و خانه دار است . می تواند خود را شااااااد شاد نگه دارد و یا غمگین ! می تواند قوی باشه یا نه ! همدم و یار خود و دیگران باشه ، مهربان و صبور باشه ، خوش اخلاق باشه و .... و یا نه می تونه مایه دق یک مرد باشه ، مادری نکند ، ظالم و بدجنس باشه ، کنایه بزنه ، حسد بورزد ، کینه...
-
مرخصی ...
چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 09:22
از اوایل اردیبهشت به اصرار همسر مهربان من نرفتم سرکار ! دنبال استعلاجی بودیم و با کلی زحمت و پیش چند تا دکتر رفتن دو هفته استعلاجی گرفتم که اون هم با دردسر های بیمه و چندین بار رفت و آمد و حرص و جوش تائید شد !!!! این همه حق بیمه از حقوق من تو این چند ساله کم کردند ولی الان برای دو هفته استعلاجی استراحت در زایمان چقدر...
-
مرخصی
چهارشنبه 27 فروردین 1393 15:44
همسر و مادر جان اصرار میکنن. ک از اول اردیبهشت نرو سرکار!بمون خونه و استراحت کن.خوب کی از استراحت و خواب صبح بدش میاد!اینکه نخوای ٦صبح به زور پاشی و بری سر کار تازه آخرش هم تاخیر بخوری!!!! سرکار رفتن یک مزیت بیشتر نداره اونم اینه که خسته میشی و سرت با کار گرمه ولی معایبش زیاده!اول هفته حال عمومیت خوبه ،روز دوم پفت...
-
روز شماری...
چهارشنبه 20 فروردین 1393 23:00
وقتی به عظمت خدا فکر می کنم که از چند تا سلول کوچیک انسان خلق میکنه و این انسان الان تو شکم منه ، حیران و بهت زده می مونم و میتونم فقط بگم جل الخالق!!!!! ماه هفتم تموم شد حسابی سنگین شدم ، وقتی هم که میرم سرکار از پا درد و کمر درد حسابی کلافه میشم!!! همکارا هم که اینقددددددددددددددده مهربون !!! میخوان که تو فقط سرکار...
-
قدر دانی از همسر عزیزم
جمعه 23 اسفند 1392 00:25
شش ماه از بارداریم میگذره همسر عزیزم تو این شش ماه حسابی کمک کرده ،حسابی من را ملکه خونه کرده نمیذاه حتی من یه قاشق از رو زمین بردارم تنها کاری که من میکنم غذا پختنه که در هفته یکی دو روز هم ایشون کمک میکنن. همسر عزیزم ازت ممنونم که ظرفها رو میشوری همسر مهربانم ازت ممنونم که در قبال بی قراری های من صبوری و محبت میکنی...
-
اسم گذاری
چهارشنبه 2 بهمن 1392 09:31
اسم گذاشتن کار سختیه !!! خیلی سخت تو این سال های اخیر اینقدررررررر اسم های عجیب و غریب روی بچه میگذارند که وقتی توی خیابون صداشون میزنند به گوش ناآشنا میاد. وقتی به اسم های ساده و نه خیلی جدید فکر میکنیم ، میگم نکنه دخترم بعدا بگه چرا برای من اسم قشنگ تر و جدیدتر نذاشتید؟!! اسم ریحانه رو دوست داشتیم که خوب گفتیم نه!...
-
عکس العمل
شنبه 28 دی 1392 07:48
من و همسرم از وجود یک دختر تو خانوادمون خیلی خوشحالیم و خوب به طبع اون فکر می کردیم که این خبر برای بقیه هم همین طوره!!! خوب صد البته که پدر و مادر و خواهر من خوشحال شدند و صمیمانه تبریک گفتند و لباسهای گل گلی برای دخترکمون خریدند. ولی ولی امان از قوم شوهر !!! وقتی که بهشون میگیم ، با بی تفاوتی میگن که ما میدونستیم...
-
تبارک الله احسن الخالقین
سهشنبه 24 دی 1392 08:39
دیروز دخترمون رو دیدیم:))))))))))) باباییش اینقدر دعا میکرد که خدایا یک دختر بهمون بده مثل مامانش که خدا هم اجابت کرد و یک دختر خانم خوشگل به ما عطا کرد. خدا رو هزاران مرتبه شکر که صحیح و سالم بود و امید زندگیمون بیشتر از قبل شد . دست هاش ، پاهاش ، سرش ، ستون فقراتش ..... همه و همه تو دل منه ، همشون از یه نطفه کوچیک...
-
در احوالات هفته 13
شنبه 30 آذر 1392 14:30
-کم کم شکمم داره قلمبه تر میشه! -ولی خدا رو شکر حالت تهوعم کمتر شده ولی همچنان از مرغ بدمممممم میاد! -هنوز هیچی تو دلم حس نمیکنم، شاید هر از گاهی نبض های تند تند که ممکنه به خاطر هیجان من به وجود بیاد. -دوست دارم زودتر جنسیتش معلوم شه که براش اسم بزارم ، لباس بخرم ، ... اگه تنبلی نکنم یکم کاردستی درست کنم . -خدا رو...
-
سیاست زندگی
چهارشنبه 13 آذر 1392 18:29
این رو ها خیلی حساس تر از قبل شدم .به خصوص که روی یک عده خاص مثل همکارهام و خواهر شوهر!!!!! بعد از ظهرها من زودتر میام خونه ک استراحت کنم همسری هم سوئیچ ماشین رو میرسونند به من که من با ماشین برم.موقعی ک ایشون میخوان بیایند خونه خواهر مهربونش میگه ک با هم بریم!همسری هم شوفر ایشون میشن و با هم میان!!!! خوب منم یکی دو...
-
کار و کار
چهارشنبه 6 آذر 1392 09:40
سخت ترین امر ممکن در بارداری بلند شدن در شش صبحه!! اون هم وقتی که شبش رو 12 شب خوابیده باشی!!! زجر!ضجر!ظجر!!!! به معنی تمام کلمه آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه پاشی ! صورتت رو بشوری !! نماز صبح رو بخونی ! یک لقمه نون و پنیر بخوری ولی قبلش هم کندر تلخ رو بجوی!!! آخر هم با عجله بری که سوار ماشین شی میبینی ساعت 7...
-
شبیه افسردگی !!
پنجشنبه 9 آبان 1392 23:25
حدود دو هفته از وقتی که فهمیدم باردارم میگذره!!! تکرر ادرار!! در شب و روز ! گرسنگی های شبانه ! و اینکه وقتی از تایم غذا بگذره عصبی میشم !!! انگار کلا سوخت بدنم تموم شده !! همه این علائم رو داشتم ولی جدیداً میشینم و گریه میکنم! دلم که برای داداشم تنگ میشه ، برای برادرزاده ام علی تنگ میشه! برای مامانم که ازم دوره !!!...
-
من یک مادرم
پنجشنبه 9 آبان 1392 23:11
البته برای گفتن اینکه من یک مادرم کمی زوده! ولی من تو دلم یه جوجوی کوچولو قد کنجد یا شاید هم برنج دارم !!! خدایا هزاران مرتبه شکرت