روزانه های  یک زن
روزانه های  یک زن

روزانه های یک زن

متولد 1363!

جانوران موووذی

از وقتی که اومدم این خونه انواع جانوران با ما همزیستی داشتند ...منم که فوبیای جانوران رو دارم....خدا کمک کنه

اول کرمهای بند انگشتی بودند که دور ما رژه میرفتند، با کلی سم پاشی بالاخره از بین رفتند.

عنکبوتهای زشت و بی ریخت و سیاه...

سوسکهای گندبک و بدقواره که دائما با دمپایی تو سرشون می کوبیدیم و اجسادشون رو مومیایی شده به درون سطل میانداختیم

کوبیدن و ساختن خانه همسایه بقلی که اووووووو ج هجوم سوسک گندبکهای بی ریخت بودن توی این یک سال و نیم ساخت  و ساز پیر ما درامد....

با کلی سمپاشی مهلک 2 ماه یا 3 ماه از دستشون راحت بودیم ... فکر کنید سوسکها از توهالوژن بالاسرمون می پریدند رو کلمون ....ایییییییی

حالا هم نسل جدید جانوران که هر چی جمعشون می کنیم بازم هستند .... خرخاکی های زشت ، با یه عالمه پا که ورژن عظیم الجثه اشون رو تو فیلمهای ترسناک دیدییییین ...... حالا ما هر روز و هر شب داریم این خر خاکی ها رو از رو زمین جمع می کنیم در سایزهای متفاوت ،،،، نمیدونیم از کجا میان آخه ....اگه خونشون رو پیدا کنیم ویران می کنیم.

جالبه بگم که دیشب یک مارمولک رو تو پستوی بغل در حموم دیدم فکر کردم که شاخه درخته بعد دیدم که نه بابا مارمولکیه که زل زده به من ... بعد هم دور زدو رفت لای بسته های پستو.... که همسر جان به دنیای فانی جانوران فرستادش ....

- پستوی ما چیه ؟ ته راهروی حمام و دستشویی رو یک پارتیشن زدیم و یک چوب لباسی و قفسه که دستمال کاغذی و پوشک و لباسهای زمستونی و کوچیک رو اونجا گذاشتیم که شده مامن جانوران موذییییی

دیگه حس خارش پیدا میکنم این جک و جونورا رو میبینم

نقد یا کلامی با دکتر شیری

خیلی وقت بود که دلم می خواست کلاس های ایشون رو شرکت کنم ، سایت فعال و سایت پرسش و پاسخ فعالترو اینستاگرامی آپدیت ،... همه رو هر روز چک می کنم.سایت رو زیر و رو کردم .... عالی بود

با وجود داشتن یک بچه 14 ماهه و مشغله زندگی و کار و مشکلات مالی بر اساس اتفاقی که در محل کار افتاد و من رو واقعا ناراحت کرد خواستم که روابط ام رو بهبود ببخشم.

وقتی که تماس گرفتم و با مسئول ثبت نام صحبت کردم و گفتم که من می خواهم مهارت ارتباطی ام رو با همسرم بهتر کنم ، وقتی که فرزندم رو تو مهد میخوام ثبت نام کنم بتوانم به عنوان یک مادر درخواستهام رو بگم و روابط با خانواده همسرم و ... ایشون گفتند که خوب دقیقا این کلاس به درد شما می خوره.منم شادان و از اونجا که در بعضی کامنت ها خونده بودم دکتر شیری شهریه رو قسطی میگیرند درخواست تقسیط شهریه رو کردم که قبول شد . من هم عصر همانروز مبلغی رو که از پس اندازهام بود واریز کردم و ثبت نام انجام شد و از فردا کلاس 3 روزه مهارت ارتباطی موثرتر شروع شد .

خب ابتدای کلاس علت حضور در کلاس رو دکتر جویا شدن که من وقتی همون علت های بالایی رو گفتم ، استاد فرمودند که کلاس بیشتر برای روابط کاری و اداری  است .

خوب مسئول ثبت نام عزیز کاش بیشتر به حرفهای من دقت میکردی!!! فقط صرف که پر شدن کلاس نباید مدنظر باشه!!!لااقل میگفتی که مهارتهای ارتباطی مقدماتی به دردت میخوره نه این !

روز اول کلاس بد نبود ! ادم های حوصله سربر!!!

روز دوم کلاس ماشین مبارک رو که داغون کردم و راجع به نامه نگاری اداری صحبت شد که خوب من نامه نگاری رو بلدم و قتی عنوان کردم که این ایده هایی که می فرمایید باید طبق سلیقه مافوق باشه تائید شد و ...  امیدوارم که روزی به دردم بخورد با اینکه در حال حاضر سیستم اداری که من در اون کار میکنم خیلی منعطف نیست.

روز سوم رو به زور رفتم و دلم نبود که برم .... دیرتر رفتم ، چراغ بنزین هم روشن شد ... زودتر هم بلند شدم(یک ربع به نه ) به عکس آخر کلاس هم نرسیدم .خوب مطالب روز سوم کاربردی تر بود.


در کل بگم که 500 هزار تومان برای کارگاه 3 روزه ، واقعا مبلغ فوق العاده زیاااااااااادیه ، مخصوصا برای دوره ای که بار اول بود ... و به نظرم اینقدر نباید قیمت گزاری میشد!!

درسته که خیلی از شرکت کننده ها تقدیر و تشکرهای خود را به جا آوردند ، من هم ممنونم ولی جای نقد باقی بود.

بخصوص که همسرم بعد از کلاس پرسید خب حالا از این کلاس چی عایدت شد( چی یاد گرفتی )....

این کلاس رو برای مادرم تعریف کردم که مشاور تحصیلی اند  و مشتاق یادگیری ، شاید اگر ایشون شرکت می کردند براشون بهتر بود .

ولی در کل سه روز پر زحمت و خستگی رو گذروندم که این همه زحمت و خستگی امیدوارم لااقل ارزنده بوده باشد.....

نفس های آخر

چهارشنبه روز آخر کلاس بود خیلی دلم نمیخواست که برم ، عذاب وجدان نبودن پیش رزا من رو خیلی عذاب داد .ولی بالاخره با تاخیر رسیدم .....روز آخر خوب بود ولی نسبت به هزینه دریافتی توقع بیشتری داشتم مخصوصا اینکه واقعاااااااااااااااااااا سختی کشیدم برای این کلاس،ندیدن رزا، دور شدن ازش و نتیجه اش این شد که من رو تحویل نمیگرفت و ترجیح میداد پیش مامان بزرگ و عمه اش بمونه و این باعث غم و اندوه من شد ....

تازه تو راه برگشت مجبور شدم بنزین بزنم و یک ساعت بیشتر تو راه بودم!

میگن با یه دست دو تا هندوانه بر ندار ! حکایته منه ولی واقعا نیاز دارم EQ و مهارت های ارتباطی ام رو بالا ببرم وگرنه تو این محل کار و جامعه بهم سخت خواهد گذشت

خیلی مطلب تو ذهنم بود که بنویسم ولی خیلیهاش رو یادم رفت.......

ماشین قراضه و چشم کور

امروز روز خوبی نبود!تو راه کلاس دکتر شیری نزدیک کلاس ماشین مبارک رو مالیدم به ماشینی که سر پیچ پارک کرده بود وبلههههههه درعقب سمت شاگرد قراضه شد. ....حالا به شوهر جان چی بگم؟!اومدم کلاس مهارت ارتباطی  با هزینه خیلیییی بالا حالا هزینه ماشین هم اضافه شد علاوه براینکه از قیمت ماشین هم افتاد...میگن اومد ابروش رو درست کنه زد چشمش رو کور کرد حکایت من شده...

تو کلاس راجع به مکاتبات اداری و پرزنت و do and after  تکنیک صحبت شد برام جالب بود ولی تو محل کار من کاربرد نداره ...چون همه چی فرمت و روتینه ، برای ارائه یاد دوسال پیش افتادم که همکاران گرامی اومدن سیستم جامع منابع رو ارائه دادن و تقدیر شدند و ما فقط نقش حمال رو داشتیم ...خاطرات تلخ گذشته زنده شد.آخر کلاس هم که سردرد و خستگی من  بود...خواستیم از استاد سوال بپرسم ک انگار بنده رو نمیبینن و یا به من میرسن نمیخوان جواب بدن نمیدونم والا و کار داشتن و منم که ناراحت شدم راهم رو کشیدم اومدم خونه 

رزای عزیزم هم بهونه من رو میگرفت و یک ساعت آخر کلی گریه و بهونه...طفلی بچم اسیر قرتی بازی های من شد....

همسرجان هم که ماشین رو دیدن بسییییییار ناراحت شدند +مشکلات محیط کار=جر و بحث و دعوای ما...

تازه به علاوه اینکه تعطیلات تابستانی بدون پول خواهیم داشت خدا بخیر و خوشی بگذراند

و حالا هم شب بخیر 

به امید اینکه فردا بهتر باشه

19

دیروز حس رفتن به کلاس زبان رو داشتم مثل چند سال پیش که کلاس آیلتس می رفتم .میدونستم که کلاس پر از اصطلاحات انگلیسی خواهد بود و تو ذهنم مکالمه های انگلیسی رو مرور میکردم .... خیلی هیجان داشتم دکتـــــر شیــــــــری ..... واو من می خوام تو کلاس ایشون شرکت کنم مهارت های ارتباطی پیشرفته ....

از اون طرف هم نگران آزمایش ادارار گل زندگیم (رزا)دخترم بودم واقعا گرفتن نمونه ادرار کار سختیههههههه بسیـــــــــــار سخت که از اول هفته درگیرشم و هنوز نتونستم موفق شم . با مشورت دوستم فهمیدم که بله استرس من و حجم کاری من تو این هفته باعث شده که خانم گل من جیشش رو نگه داره و درموقع نیاز جیش نکنه و وقتی پوشکش می کنم تازه جیـــــش .....

امروز تصمیم گرفتم که بعد از اتمام کلاس و استرس و خستگی این هفته با طیب خاطر این کار رو انجام بدهم که دخترم رو تو استرس و اضطراب چند سی سی جیش نگذارم ....

از طرفی هم دخترم رو کم دیدم  و سرکلاس همش دلم پیشش بود و عذاب وجدان این رو داشتم که با یه دست چند تا هندوانه؟! شاید اگر کلاس ها تو هفته دیگه که تعطیلات تابستونیم بود میافتاد که عالیییی میشد که نشششششششششد خب ....

امشب گل دختر رو مامانم نگه می دارند تا من برم کلاس ، حس میکنم خیلی ضایعه که مادرشوهر رزا ی من رو نگه داره و جلوی فامیل شوهر من تا 9.30 شب بیرون و کلاس باشم ، صبح هم که سرکار .... دیگه فبها ... شاید هم ضایع نباشه و من حق داشته باشم که بعد از چند مدت به خودم برسم ...


تا این جا حس ها خوب و جالبم بود ولی از اینجا به بعد می خوام از درون آشفته ام بگم

از اینکه حس نارضایتی و ناشادی از زندگیم دارم ، از اینکه حس می کنم یه چیزی رو گم کردم و نمی دونم چطور باید پیداش کنم ، از اینکه استرس دارم که آیا مادر خوبی هستم یا نه ؟! از اینکه می خوام با شور و نشاط باشم و در صلح با همسر ولی نیستم ، از اینکه کلافه ام این روزها... فکر می کنم این کلاس رو رفتن و پیش مشاور رفتن حالم رو خوب می کنه ولی هنووووز که خوب نیستم .....

18

یک زن قلب زندگی است . او مادر ، زن ، همسر ،کارمند و خانه دار است . می تواند خود را شااااااد شاد نگه دارد و یا غمگین ! می تواند قوی باشه یا نه ! همدم و یار خود و دیگران باشه ، مهربان و صبور باشه ، خوش اخلاق باشه و ....

و یا نه می تونه مایه دق یک مرد باشه ، مادری نکند ، ظالم و بدجنس باشه ، کنایه بزنه ، حسد بورزد ، کینه به دل بگیره و .....یک کلام جنسش خراب باشه

آیا روزگار و سختیها و خوشیهاش مسبب اینه که یک زن چطور آدمی بشه ؟! یا خودٍ خودش ؟!

نمی دونم

این روزها حس رضایت از زندگیم رو ندارم با اینکه میدونم خیلی ها حسرت زندگی من رو می خورند! خیلی ها می خواهند که خوشی ما رو خراب کنند ! یا به اصطلاح عام چشم ندیدن زندگی ما رو دارند..... اما من خسته ام نمی دونم چرا ، از چی ، از کی ،.... ولی ناشادم و ناراضی

فقط دخترمه که میتونه من رو به زندگی امیدوار کند و باعث شه بازهم تلاش کنم ، آشپزی کنم ، نظافت کنم و باهاش بازی کنم ......

به دنیا اومدن فرزند مثل همه خوشی های دیگر زندگی با خودش سختی و استرس و صد البته مسئولیت بیشتر می اورد .مهم این است که زن و شوهر که حالا مادر و پدر هستند بتوانند از پس این مسئولیت بر بیایند .

این وسطا انگاری ما یه جاهایی لنگ زدیم و می زنیم و انگار این لنگ زدن مال قبل از به دنیا اومدن دخترک هم بوده که الان به اوج خودش رسیده ...

پیش مشاور رفتیم ، تصمیم گرفتیم که خوب شیم ولیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی انگار یه چیز دیگه ای نیاز داریم یا شاید منم که به چیز دیگه ای نیاز دارم ، منم که باید تغییر رویه بدهم ، منم که باید روی زندگیم فکر کنم و این دعواهای لعنتی رو کم کنم ..... خیلی خسته ام اینقدر خسته ام که دلم میخواد بشینم یک دل سیر گریه سر بدهم ولی یک نفس عمیق میکشم چون میدونم گریه هم دوای درد من نیست ...من خودم باید خودم رو شاد کنم ولی نمیدونم چطووووور و چگونهههههه .چند هفته ای است اینقدر فکرم دچار افکار متفاوته که وقتی میخوام جمع و جورش کنم نمی تونم ، نمی دونم چی رو از کجا و کی شروع کنم ! شاید همون چه چیزی رو هم نمی دونم .... سردرگم و بی هدف شدم ....

تربیت دخترم در اولویت همه کارهاست .بازی و تغذیه اش ... اما گاهی اعتماد به نفسم هم تو این کار پایین میاد و میگم که من مادر خوبی نیستم.من نمیتوانم....

گیجم گیج .... منگ ....

الان هم فقط می نویسم که سبک شم ولی انگار که بیشتر گیج و سردرگمم