روزانه های  یک زن
روزانه های  یک زن

روزانه های یک زن

متولد 1363!

ساری

۱۶ مهر دومین سالگرد عقدمون بود .همسری برایم گل زیبایی خرید و تصمیم گرفتیم که 1 روز بریم ساری هتل سالاردره (گیس گلابتون اینقدرررررر از این هتل تعریف کرده بودند که ما هم ترغیب شدیم ) .یک ماه عسل کوچیک.

 جمعه هفته پیش رفتیم ساری . تو مسیر خوب و خوش بودیم تا اینکه همسری گفت برای اتاق خواب آینده بچه شوفاژ بزنیم و من هم گفتم که دوست ندارم خونم بره زیر بنایی و خلاصه همه ناراحتی ها (عقده ها!!!) به جا مونده از عروسی رو شد و کمی از هم دلخور شدیم .... 

ولی وقتی که به محیط هتل سالاردره رسیدیم و به اون هوای متبوع از دل همدیگه درآوردیم و حسابی خوش گذراندیم. 

فوتبال دستی بازی مفرحی بود که تجربه کردم .  

شنبه ظهر هم راه افتادیم سمت تهران و ناهار و اکبر جوجه خوردیم که واقعا لذیذ و چربههههههههه!!!! 

آب و هوای خوش و تازه جنگل بهمون طراوتی تازه داد . ولی تو راه برگشت که به ساحل ساری رفتیم متاسفانه اینقدر کثیف بود و جانور موذی چون موش هم مشاهده کردیم که دیگه از دریا لذت نبردم .... به امید روزی که ساحل دریای خزر تمیز و پاکیزه باشه .

مادر شدن چه سخته!

از نگرانی و ترس از آینده وبلاگهای گلابتون بانو ، روزهای مادرانه ، شبنم و .... روز به روز می خونم . 

خودم رو جای تک تکشون میذارم ، تو باشگاه با مامان ها که حرف می زنم می گویند بچه سخته ، حمالیه بچه نیاریااااااا کیف دنیا رو بکن ؟؟!! 

از یه طرف همسری هم که بچه می بینه و حتی بهش فکر می کنه دلش قنج میره!! 

اما من چی ؟  

می ترسم که در سن 29 سالگی و بعد از 2 سال که از ازدواجمون می گذره هنوز زوده بچه بیارم !  

می ترسم که بعد از 9 ماه مرخصی زایمان دوباره باید برم سر کار و بچه ویلون سیلون مهد می شه و میشه کارمند کوچولو!! 

میدونم که همه سختیهاش از بارداری ، زایمان ، شیردهی همش به عهده منه و مسئولش منم و پدر جان هم این درد و رنج ها رو کمتر درک می کنه ! حمایت می کنه ولی نمیدونه درد چیه ، قاطی شدن هورمون ها چیه و .... 

نگرانم از تربیتش وقتی که تو خیابون نوجوانهای عجیب و قریب و گاها سیگار به دست همه من رو می ترسونه ..... 

بعد از پایان نامه

شنبه 30 شهریور ماه  

شب قبلش چندین بار برای خودم ارائه پایان نامه ام رو مرور می کردم ، جلوی تلویزیون می ایستادم (مثلا پرده ویدئو پروجکشونه ...) و برای آقای همسری سخنوری می کردم و ایشون تایم می گرفتند . تو خواب هم یکی یکی اسلایدها رو مرور می کردم تا خوابم ببره  ، صبح هم که بیدار شدم صورت نشسته باز جلوی تلویزیون شروع کردم به سخنوری... 

ارائه من ساعت 12 بود و من ساعت 10.30 دانشگاه بودم . چند تا از هم دوره ایهای من قبل از من ارائه داشتند و با دیدنشون مشعوف شدم . از پله ها بالا و پایین می رفتم و دل تو دلم نبود . و چون استاد راهنما از صبح علی الطلوع در کلاس شروع به دفاع نموده بودند پس مقرر گردید که دفاع بنده هم در همان کلاس باشه!!!! ( فرض کنید فوق لیسانس رو تو کلاس دفاع کنی ،! البته اگه سعی می کردم شاییییییییییید سالن کنفرانس به من می رسید)شایان ذکره که اون روز دانشگاه از دفاع غلغله بودددددددددا یعنی همه کلاس ها پر بود از دفاع ..... 

خلاصه موقع دفاع بنده شد و بدو بدو مسئول پژوهش رو برای تنظیمات لپ تاپ صدا کردم و می گفتم آقای ..... زود باشید زود باشید ...  

پدر و مادر و خواهر جونی و همسر و 2 تا از دوستام هم اومده بودند . دوستم استرسش از من بیشتر بود ... 

خلاصه که دفاع کردم و اساتید هم مثل همیشه سوالات عجیب و غریب خودشون رو پرسیدند  و گفتند که ارائه خوبی بود و فرضیه هات رو خوب دسته بندی کرده بودی و .... و در نهایت نمره بنده را 17.75 از 18 اعلام کردند البته خواهرم موقعی که اساتید می خواستند نمره بدهند گوشی اش رو گذاشت تو کلاس که صداشون ضبط شه چی می گن . 

استاد راهنما که اینقدر ازش تعریف می کردند از دانشجوهاش دفاع می کنه دفاع خاصی از بنده نکرده بود و چون به نفر قبلی 17.75 داده بودند به من هم این نمره رو دادند ..........بی انصاف هاااااااااااااااا.این همه برو و بیا آخرش 0.25 کم شد .نامردند دیگه  

اما انگااااااااااار که یک بار بی نهایت سنگین از روی دوش من برداشته شد انگاری سبک شدم و دارم پرواز می کنم و رو ابرها هستم.تو گرمای تابستون و سرمای زمستون دنبال این پایان نامه بودم . 

الان یک هفته می گذره و کاملا رها و آزادم . (البته پایان نامه کمی اصلاحات داره که انجام بدم و اگه بخوام مقاله بدم که یک پیگیریه جدی می خواد ...) 

حالا دیگه همسری مشتاقه که یه نی نی گولو داشته باشیم...