روزانه های  یک زن
روزانه های  یک زن

روزانه های یک زن

متولد 1363!

دختر عزیزم انحراف به چپ ممنوع!!!!

دیروز عصر یعنی هشتم شهریور1394 من و رزا حسابی خوابیدیم....توووووووووووپ دلمون نمیخواست بیدارشیم . وقتی که بیدار شدیم «رزا» شارژ و سرحال بود ، خیلی سرحال با کمی سوپ و میوه سرحال تر هم شد ! من هم گفتم دیگه اگه 1 بامداد بخوابه باید خدا رو شاکر باشم . پدرش که اومد نیم ساعتی صبر کرد تا من شام و سالاد رو درست کنم و بعدش رفتیم پارک ...

تو پارک برای اینکه سوار تاب شه چه جیغ ها که نکشید تا نوبتش شد. ولی 4 یا 5 دور سرسره بازی حسابی کردیم ....اونم از سرسره بزرگه که لوله ایه ...(گفتیم بلکه خسته شه)

وقتی دم در خونه از ماشین پیاده شدیم و من از ماشین گذاشتمش بیرون بدو بدو بدووووووو رفته سمت در خونه مادربزرگشششششش !! اٍاٍاٍٍٍٍٍ آخه مگه میشه مگه داریییییییییم؟!من مات و مبهوت مونده بودم ...در خونه رو نشون میداد و ذوق میکرد!! باباجونش هم اومد و بغلش کرد و گفت زنگ خونه مامان بزرگ و بزن!!! من هم کوپ کرده بودم ! نمی دونستم چی بگم ! آخه پدر محترم این چه کاریه !! بله رفتیم از پله ها بالا در آسانسور را باز کردیم و خانم سوار آسانسور شدند و رفتند بالا....

رزای من که تا چند هفته پیش صبحها میذاشتمش اونجا گریه ها سر میداااااد ...الان خودش با پای خودش داره میره پیش مامان بزرگش !!! میپره بغل عمه اش!!! نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ...که به تبع هر دو رو داشتم

موقع برگشت قانون جدید رو برای پدر و دختر بازگو کردم !! که دخترم شما فقط صبحها میرید خونه مادربزرگت و وقتی که ما هفته ای یک شب برای شام میریم دیدنشون نه اینکه خودت هر وقت خواستی....پدر گرامی امیدوارم شما هم رعایت کنی!!!

ولی شب از غصه خوابم نبرد... از وقتی که رزای عزیزم خوابید تا 3 نصفه شب اشک ریختم... که من چه مادر بدی هستم ، بچم من رو دوست نداره، بچم از دست رفت ، کمی هم با خواهر عزیزم توی تلگرام وقایع رو گزارش دادم و درد دل کردم و دلداریم داد ...البته اون بنده خدا که خودش گرفتاری خودش رو داره....-تازه عرو س شده-

هنوزم اشک دارم ولی چاره ای ندارم

(((( دیروز با یکی از دوستانم که بچه دومش  رو بارداره و تا یک ماه دیگه فارغ میشه صحبت کردم ، بچه اولش دوسالش نشده بود که حامله شد... وقتی حامله شد از کارش استعفا داد ... و خونه موند که به خودش و بچش برسه ...الان هم مثل خانمای خونه همسرش براش کارگر گرفته که کمک حالش باشه ...-دوران سختیه میدونم و خداروشکر که همسرش حمایتش میکنه ))))

دونستن این موضوع هم اشک من رو کمی ، فقط کمی بیشتر کرد (البته میدونم مقایسه کار درستی نیست) ولی برای منی که تو 9 ماه مرخصی زایمانم همسرم دچار مشکلات مالی و روحی فراوانی شد و ناگزیر رفتن به سرکار بودم ، خیلی سخته ،

باز خدا رو شکر که مادربزرگش کمک میکنه و بچم رو توی مهد شلوغ اداره با 8 نوزاد و دو مربی نمیذارم ولی بازم حس میکنم که بچم از دستم رفت ...

نمیدونم چی کار کنم.......باز هم گریه ؟؟؟!!!