روزانه های  یک زن
روزانه های  یک زن

روزانه های یک زن

متولد 1363!

مهدکودک و جدال

دیروز 12 تیر ماه یعنی شنبه وقتی به مهد رفتم به خاله رزا و مدیر داخلی مهد گفتم ...گفتم که کجا بودید که بچه من همه تختش رو استفراغ بالا اورده بود؟ خوب با کلی توجیه مواجه شدم  ولی حرفم رو زدم البته همیشه این طور بحث ها با استرس مواجهه ولی کاری بود که باید انجام می دادم .حرفم رو میزدم که فکر نکنند مادر هالویی هستم .باید سعیم رو بکنم که مادر مقتدر و مهربان و قاطع و همچنین دلسوز بچم دیده بشم و باشم .باید سعی کنم تصمیم گیری هام رو سریع و قاطع انجام بدهم.

وگرنه که مریضی و زمین خوردن برای بچه است ولی اینکه بخواهند مهدکودک رو محل کاری غیر از انجام وظایفشون بکنند و وظیفه اصلیشون رو فراموش کنند خیلی بد است.

مهدکودک و مریضی

اول هفته یعنی پنجم تیرماه 95 بعد از شب قدر دخترکم بعد از اینکه ما سحر خوردیم و خوابیدیم بدنش خیلیییی داغ شد و چون از روز قبلش سرفه داشت من ترسیدم  و همسرم رو بیدار کردم که پاشو دخترک حالش بد است .سریع استامینوفن دادم و رفتیم بیمارستان آتیه !دکتر اورژانس سریع ویزیت هول هولکی انجام داد و گفت که چیزی نیست و دیفن هیدرامین و سرماخوردگی داد .تا برگشتیم و بخوابیم شد 7 صبح

وقتی که ساعت 8 بیدار شدم برم سرکار دیدم از بی خوابی حالت تهوع دارم.اون روز رو سرکار نرفتم دخترک هم بی حال بود و آخر شب گفت دلم دلم و هر چی که از عصر خورده بود رو بالا آورد .

فردا که رفتیم اداره و مهدکودک به مربی اش گفتم که مراقبش باشه و حال نداره ... ولی بعد از اینکه ناهار خورده بود و برای خواب آماده شده بود دوباره بالا آورده بود .... من ساعت 1:15 دقیقه بدو بدو مرخصی گرفتم و رفتم مهد...از هولم و ناراحتیم یادم رفت که با مربی صحبت اساسی کنم که ای خانم چرا همه رختخواب این دخترکم  استفراغی شده مگه شما تو اتاق نبودید که این اتفاق افتاد ؟؟؟؟

اون روز هم مهد شله زرد پزون داشت ... از صبح یه دیگ شله زرد گذاشته بودن تو تراس و هی هم بزن وقتی هم که من رفتم مربی ها میرفتن و میومدن که شله زرد رو تقسیم و تزئین کنند.

کلا روز یکشنبه مهد کودک بی سروسامون بود . هر کی به یه سمتی بود .

دخترک مریض احوال رو بردم خونه مامانم که ببرم دکتر  ... شب هم که خوابید تا صبح 4 تا 5 بار بیدار شد ... گریه و جیغ و حالت تهوع...

سه شنبه رو هم نرفتم تا دخترک کمی حالش جا بیاد

اما تازه دیروز عذاب وجدان من بیدار شد (با تذکر خواهرم)که چرا من تو مهد لال مونی گرفتم !که چرا هیچی نگفتم !! که چرا اعتراض و فریاد نزدم که شماها کجا بودید ؟؟؟ چرا از ناراحتی فرزندم فراموش کردم اعتراض کنم که مربی و مدیر مهد من رو یک مادر ابله فرض نکنند که ببین هیچی حالیش نیست ما هم راحت می تونیم سرش رو گول بمالیم ....خوابم نمی برد که .....

حالا تا شنبه ببینم که چه رفتاری با این مهدی ها داشته باشم ...

خیلی سخته مسئولیت فرزند به خصو ص که مادر شاغلی باشی که باید همه جنبه های زندگی رو در نظر بگیری و توی جامعه ای که تو سری خور بار نیای

جدال مدرنیته و سنت

این روز ها جلساتی که راجع به مادربودن و تربیت بچه و خانواده است سرراهم قرار میگیره و یا حتی جملات و آموخته هایی از روانشناسان حاذق ...

جالب این جاست که همشون به نوعی یک حرف رو می زنند اینکه مادر قلب خانواده است ، این که زن باید زنانگی خودش رو حفظ کند ، تربیت فرزند از خانه و مادر و پدر شروع میشود.این که پدر الگوی پسر و مادر الگوی دختره ... و اگه مادر و پدر خوب باشند تربیت بچه مسیر صحیحی رو می رود...

اما سنت و مذهب ابا چهره مذهبی میاد میگه که غرب ما رو هدف قرار داده و با 110 شبکه فارسی زبان و سریال های آنچنانی دارد ذهنیت مادر خانواده رو عوض میکنه و مادر خانواده کم کم  سمت و سوق اش به اون سو میرود دخترانی بی عفت تربیت میکند ...این که زن باید همسرش رو احترام کند و از این قبیل حرف ها

اما مدرنیته خیلی شیک و زیبا با چهره عام پسند میاد وحرف میزند که شاید امروزه خیلی بیشتر مورد پسند دختران و پسران قرار می گیرد شاید همون حرف هاست همون آموزه های دینی تو بطن اون نهفته است اما چون از زبان مدرن و چهره غیرمذهبی زده میشه ، بیشتر مورد قبول واقع میشود .

البته که انتقاد هم برای هر دو گروه زیاده و همه حرفها موافق و مخالفانی دارد.

اما این حقیقتی است که دیده ام و میخواهم با خودم قرار بگذارم که به چهره آدم ها توجه نکنم به عمق و معنای حرفهاشون اول توجه کنم شاید همون یک جمله در من تحول ایجاد کند . مثل آواز میمونه گاهی صدایی رو میشنوی و اون صدا زیبا و دلربا است اما اگر همون صدا رو با چهره ببینی ممکنه دیگر اونقدرها هم دلربا به نظرت نرسد.

اما و اما آیا این که دائما به همه حرف ها گوش کنی تا شاید یک جمله اش مناسب و کاربردی حال و روز من باشد درسته ؟آیا در ضمیر ناخودآگاه من اثر نمی گذارد؟