روزانه های  یک زن
روزانه های  یک زن

روزانه های یک زن

متولد 1363!

کار ، همکار و زندگی کاری

هفت سالیه که میرم سرکار و هفت سالیه که دارم با چند تا خانم توی یک اتاق زندگی میکنم ، البته زندگی کاری پر از فراز و نشیب !!!

یواشکی حرف زدن ها ، قایم باشک بازی درآوردنها ، رقابت بر سر چیزهای الکی ، غیبت کردنها، زیراب زدنها ، حسادت ها،بی مهری ها ، بی عطوفتی ها ی زیادی دیدم و گاهی هم مهربانی که نمیدونم پشتش چه هدفی بوده !!

چرا میگم پشتش چه هدفی؟؟خوب چون تجربه به من ثابت کرده که هیچ لطفی بدون دلیل نیست یا کنارش توقعی هست یا فضولی یا درکنار محبت چزوندن و ایجاد اغتشاش فکری!!!

یعنی دارم خفقان میگیرم

بعد از مرخصی زایمانم ، مدتی که من در اداره هستم کمتر از بقیه است چون از ساعت شیردهی برای زودتر رفتن استفاده میکنم !! خیلی از خبرهای اداره رو ندارم .

ولی میدونم کسی که خودش رو با تو صمیمی نشون میده پشت سرم حرف میزنه و زیراب میزنه !! آخه چرا مگه مرض داره ؟و من مجبورم که باهاش سر یک میز صبحانه و ناهار بخورم ، مگه اینکه رژیم بگیرم ....تنها فکری که به ذهنم میرسه درمقابل این ادم اینه که رژیم بگیرم که باهاش صبحانه نخورم !!! نرم ناهار !! شاید این به خاطر اعتماد به نفس کم منه که اینکار رو میکنم!!!

دختر عزیزم انحراف به چپ ممنوع!!!!

دیروز عصر یعنی هشتم شهریور1394 من و رزا حسابی خوابیدیم....توووووووووووپ دلمون نمیخواست بیدارشیم . وقتی که بیدار شدیم «رزا» شارژ و سرحال بود ، خیلی سرحال با کمی سوپ و میوه سرحال تر هم شد ! من هم گفتم دیگه اگه 1 بامداد بخوابه باید خدا رو شاکر باشم . پدرش که اومد نیم ساعتی صبر کرد تا من شام و سالاد رو درست کنم و بعدش رفتیم پارک ...

تو پارک برای اینکه سوار تاب شه چه جیغ ها که نکشید تا نوبتش شد. ولی 4 یا 5 دور سرسره بازی حسابی کردیم ....اونم از سرسره بزرگه که لوله ایه ...(گفتیم بلکه خسته شه)

وقتی دم در خونه از ماشین پیاده شدیم و من از ماشین گذاشتمش بیرون بدو بدو بدووووووو رفته سمت در خونه مادربزرگشششششش !! اٍاٍاٍٍٍٍٍ آخه مگه میشه مگه داریییییییییم؟!من مات و مبهوت مونده بودم ...در خونه رو نشون میداد و ذوق میکرد!! باباجونش هم اومد و بغلش کرد و گفت زنگ خونه مامان بزرگ و بزن!!! من هم کوپ کرده بودم ! نمی دونستم چی بگم ! آخه پدر محترم این چه کاریه !! بله رفتیم از پله ها بالا در آسانسور را باز کردیم و خانم سوار آسانسور شدند و رفتند بالا....

رزای من که تا چند هفته پیش صبحها میذاشتمش اونجا گریه ها سر میداااااد ...الان خودش با پای خودش داره میره پیش مامان بزرگش !!! میپره بغل عمه اش!!! نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ...که به تبع هر دو رو داشتم

موقع برگشت قانون جدید رو برای پدر و دختر بازگو کردم !! که دخترم شما فقط صبحها میرید خونه مادربزرگت و وقتی که ما هفته ای یک شب برای شام میریم دیدنشون نه اینکه خودت هر وقت خواستی....پدر گرامی امیدوارم شما هم رعایت کنی!!!

ولی شب از غصه خوابم نبرد... از وقتی که رزای عزیزم خوابید تا 3 نصفه شب اشک ریختم... که من چه مادر بدی هستم ، بچم من رو دوست نداره، بچم از دست رفت ، کمی هم با خواهر عزیزم توی تلگرام وقایع رو گزارش دادم و درد دل کردم و دلداریم داد ...البته اون بنده خدا که خودش گرفتاری خودش رو داره....-تازه عرو س شده-

هنوزم اشک دارم ولی چاره ای ندارم

(((( دیروز با یکی از دوستانم که بچه دومش  رو بارداره و تا یک ماه دیگه فارغ میشه صحبت کردم ، بچه اولش دوسالش نشده بود که حامله شد... وقتی حامله شد از کارش استعفا داد ... و خونه موند که به خودش و بچش برسه ...الان هم مثل خانمای خونه همسرش براش کارگر گرفته که کمک حالش باشه ...-دوران سختیه میدونم و خداروشکر که همسرش حمایتش میکنه ))))

دونستن این موضوع هم اشک من رو کمی ، فقط کمی بیشتر کرد (البته میدونم مقایسه کار درستی نیست) ولی برای منی که تو 9 ماه مرخصی زایمانم همسرم دچار مشکلات مالی و روحی فراوانی شد و ناگزیر رفتن به سرکار بودم ، خیلی سخته ،

باز خدا رو شکر که مادربزرگش کمک میکنه و بچم رو توی مهد شلوغ اداره با 8 نوزاد و دو مربی نمیذارم ولی بازم حس میکنم که بچم از دستم رفت ...

نمیدونم چی کار کنم.......باز هم گریه ؟؟؟!!!

جانوران موووذی

از وقتی که اومدم این خونه انواع جانوران با ما همزیستی داشتند ...منم که فوبیای جانوران رو دارم....خدا کمک کنه

اول کرمهای بند انگشتی بودند که دور ما رژه میرفتند، با کلی سم پاشی بالاخره از بین رفتند.

عنکبوتهای زشت و بی ریخت و سیاه...

سوسکهای گندبک و بدقواره که دائما با دمپایی تو سرشون می کوبیدیم و اجسادشون رو مومیایی شده به درون سطل میانداختیم

کوبیدن و ساختن خانه همسایه بقلی که اووووووو ج هجوم سوسک گندبکهای بی ریخت بودن توی این یک سال و نیم ساخت  و ساز پیر ما درامد....

با کلی سمپاشی مهلک 2 ماه یا 3 ماه از دستشون راحت بودیم ... فکر کنید سوسکها از توهالوژن بالاسرمون می پریدند رو کلمون ....ایییییییی

حالا هم نسل جدید جانوران که هر چی جمعشون می کنیم بازم هستند .... خرخاکی های زشت ، با یه عالمه پا که ورژن عظیم الجثه اشون رو تو فیلمهای ترسناک دیدییییین ...... حالا ما هر روز و هر شب داریم این خر خاکی ها رو از رو زمین جمع می کنیم در سایزهای متفاوت ،،،، نمیدونیم از کجا میان آخه ....اگه خونشون رو پیدا کنیم ویران می کنیم.

جالبه بگم که دیشب یک مارمولک رو تو پستوی بغل در حموم دیدم فکر کردم که شاخه درخته بعد دیدم که نه بابا مارمولکیه که زل زده به من ... بعد هم دور زدو رفت لای بسته های پستو.... که همسر جان به دنیای فانی جانوران فرستادش ....

- پستوی ما چیه ؟ ته راهروی حمام و دستشویی رو یک پارتیشن زدیم و یک چوب لباسی و قفسه که دستمال کاغذی و پوشک و لباسهای زمستونی و کوچیک رو اونجا گذاشتیم که شده مامن جانوران موذییییی

دیگه حس خارش پیدا میکنم این جک و جونورا رو میبینم

نقد یا کلامی با دکتر شیری

خیلی وقت بود که دلم می خواست کلاس های ایشون رو شرکت کنم ، سایت فعال و سایت پرسش و پاسخ فعالترو اینستاگرامی آپدیت ،... همه رو هر روز چک می کنم.سایت رو زیر و رو کردم .... عالی بود

با وجود داشتن یک بچه 14 ماهه و مشغله زندگی و کار و مشکلات مالی بر اساس اتفاقی که در محل کار افتاد و من رو واقعا ناراحت کرد خواستم که روابط ام رو بهبود ببخشم.

وقتی که تماس گرفتم و با مسئول ثبت نام صحبت کردم و گفتم که من می خواهم مهارت ارتباطی ام رو با همسرم بهتر کنم ، وقتی که فرزندم رو تو مهد میخوام ثبت نام کنم بتوانم به عنوان یک مادر درخواستهام رو بگم و روابط با خانواده همسرم و ... ایشون گفتند که خوب دقیقا این کلاس به درد شما می خوره.منم شادان و از اونجا که در بعضی کامنت ها خونده بودم دکتر شیری شهریه رو قسطی میگیرند درخواست تقسیط شهریه رو کردم که قبول شد . من هم عصر همانروز مبلغی رو که از پس اندازهام بود واریز کردم و ثبت نام انجام شد و از فردا کلاس 3 روزه مهارت ارتباطی موثرتر شروع شد .

خب ابتدای کلاس علت حضور در کلاس رو دکتر جویا شدن که من وقتی همون علت های بالایی رو گفتم ، استاد فرمودند که کلاس بیشتر برای روابط کاری و اداری  است .

خوب مسئول ثبت نام عزیز کاش بیشتر به حرفهای من دقت میکردی!!! فقط صرف که پر شدن کلاس نباید مدنظر باشه!!!لااقل میگفتی که مهارتهای ارتباطی مقدماتی به دردت میخوره نه این !

روز اول کلاس بد نبود ! ادم های حوصله سربر!!!

روز دوم کلاس ماشین مبارک رو که داغون کردم و راجع به نامه نگاری اداری صحبت شد که خوب من نامه نگاری رو بلدم و قتی عنوان کردم که این ایده هایی که می فرمایید باید طبق سلیقه مافوق باشه تائید شد و ...  امیدوارم که روزی به دردم بخورد با اینکه در حال حاضر سیستم اداری که من در اون کار میکنم خیلی منعطف نیست.

روز سوم رو به زور رفتم و دلم نبود که برم .... دیرتر رفتم ، چراغ بنزین هم روشن شد ... زودتر هم بلند شدم(یک ربع به نه ) به عکس آخر کلاس هم نرسیدم .خوب مطالب روز سوم کاربردی تر بود.


در کل بگم که 500 هزار تومان برای کارگاه 3 روزه ، واقعا مبلغ فوق العاده زیاااااااااادیه ، مخصوصا برای دوره ای که بار اول بود ... و به نظرم اینقدر نباید قیمت گزاری میشد!!

درسته که خیلی از شرکت کننده ها تقدیر و تشکرهای خود را به جا آوردند ، من هم ممنونم ولی جای نقد باقی بود.

بخصوص که همسرم بعد از کلاس پرسید خب حالا از این کلاس چی عایدت شد( چی یاد گرفتی )....

این کلاس رو برای مادرم تعریف کردم که مشاور تحصیلی اند  و مشتاق یادگیری ، شاید اگر ایشون شرکت می کردند براشون بهتر بود .

ولی در کل سه روز پر زحمت و خستگی رو گذروندم که این همه زحمت و خستگی امیدوارم لااقل ارزنده بوده باشد.....

نفس های آخر

چهارشنبه روز آخر کلاس بود خیلی دلم نمیخواست که برم ، عذاب وجدان نبودن پیش رزا من رو خیلی عذاب داد .ولی بالاخره با تاخیر رسیدم .....روز آخر خوب بود ولی نسبت به هزینه دریافتی توقع بیشتری داشتم مخصوصا اینکه واقعاااااااااااااااااااا سختی کشیدم برای این کلاس،ندیدن رزا، دور شدن ازش و نتیجه اش این شد که من رو تحویل نمیگرفت و ترجیح میداد پیش مامان بزرگ و عمه اش بمونه و این باعث غم و اندوه من شد ....

تازه تو راه برگشت مجبور شدم بنزین بزنم و یک ساعت بیشتر تو راه بودم!

میگن با یه دست دو تا هندوانه بر ندار ! حکایته منه ولی واقعا نیاز دارم EQ و مهارت های ارتباطی ام رو بالا ببرم وگرنه تو این محل کار و جامعه بهم سخت خواهد گذشت

خیلی مطلب تو ذهنم بود که بنویسم ولی خیلیهاش رو یادم رفت.......

ماشین قراضه و چشم کور

امروز روز خوبی نبود!تو راه کلاس دکتر شیری نزدیک کلاس ماشین مبارک رو مالیدم به ماشینی که سر پیچ پارک کرده بود وبلههههههه درعقب سمت شاگرد قراضه شد. ....حالا به شوهر جان چی بگم؟!اومدم کلاس مهارت ارتباطی  با هزینه خیلیییی بالا حالا هزینه ماشین هم اضافه شد علاوه براینکه از قیمت ماشین هم افتاد...میگن اومد ابروش رو درست کنه زد چشمش رو کور کرد حکایت من شده...

تو کلاس راجع به مکاتبات اداری و پرزنت و do and after  تکنیک صحبت شد برام جالب بود ولی تو محل کار من کاربرد نداره ...چون همه چی فرمت و روتینه ، برای ارائه یاد دوسال پیش افتادم که همکاران گرامی اومدن سیستم جامع منابع رو ارائه دادن و تقدیر شدند و ما فقط نقش حمال رو داشتیم ...خاطرات تلخ گذشته زنده شد.آخر کلاس هم که سردرد و خستگی من  بود...خواستیم از استاد سوال بپرسم ک انگار بنده رو نمیبینن و یا به من میرسن نمیخوان جواب بدن نمیدونم والا و کار داشتن و منم که ناراحت شدم راهم رو کشیدم اومدم خونه 

رزای عزیزم هم بهونه من رو میگرفت و یک ساعت آخر کلی گریه و بهونه...طفلی بچم اسیر قرتی بازی های من شد....

همسرجان هم که ماشین رو دیدن بسییییییار ناراحت شدند +مشکلات محیط کار=جر و بحث و دعوای ما...

تازه به علاوه اینکه تعطیلات تابستانی بدون پول خواهیم داشت خدا بخیر و خوشی بگذراند

و حالا هم شب بخیر 

به امید اینکه فردا بهتر باشه

19

دیروز حس رفتن به کلاس زبان رو داشتم مثل چند سال پیش که کلاس آیلتس می رفتم .میدونستم که کلاس پر از اصطلاحات انگلیسی خواهد بود و تو ذهنم مکالمه های انگلیسی رو مرور میکردم .... خیلی هیجان داشتم دکتـــــر شیــــــــری ..... واو من می خوام تو کلاس ایشون شرکت کنم مهارت های ارتباطی پیشرفته ....

از اون طرف هم نگران آزمایش ادارار گل زندگیم (رزا)دخترم بودم واقعا گرفتن نمونه ادرار کار سختیههههههه بسیـــــــــــار سخت که از اول هفته درگیرشم و هنوز نتونستم موفق شم . با مشورت دوستم فهمیدم که بله استرس من و حجم کاری من تو این هفته باعث شده که خانم گل من جیشش رو نگه داره و درموقع نیاز جیش نکنه و وقتی پوشکش می کنم تازه جیـــــش .....

امروز تصمیم گرفتم که بعد از اتمام کلاس و استرس و خستگی این هفته با طیب خاطر این کار رو انجام بدهم که دخترم رو تو استرس و اضطراب چند سی سی جیش نگذارم ....

از طرفی هم دخترم رو کم دیدم  و سرکلاس همش دلم پیشش بود و عذاب وجدان این رو داشتم که با یه دست چند تا هندوانه؟! شاید اگر کلاس ها تو هفته دیگه که تعطیلات تابستونیم بود میافتاد که عالیییی میشد که نشششششششششد خب ....

امشب گل دختر رو مامانم نگه می دارند تا من برم کلاس ، حس میکنم خیلی ضایعه که مادرشوهر رزا ی من رو نگه داره و جلوی فامیل شوهر من تا 9.30 شب بیرون و کلاس باشم ، صبح هم که سرکار .... دیگه فبها ... شاید هم ضایع نباشه و من حق داشته باشم که بعد از چند مدت به خودم برسم ...


تا این جا حس ها خوب و جالبم بود ولی از اینجا به بعد می خوام از درون آشفته ام بگم

از اینکه حس نارضایتی و ناشادی از زندگیم دارم ، از اینکه حس می کنم یه چیزی رو گم کردم و نمی دونم چطور باید پیداش کنم ، از اینکه استرس دارم که آیا مادر خوبی هستم یا نه ؟! از اینکه می خوام با شور و نشاط باشم و در صلح با همسر ولی نیستم ، از اینکه کلافه ام این روزها... فکر می کنم این کلاس رو رفتن و پیش مشاور رفتن حالم رو خوب می کنه ولی هنووووز که خوب نیستم .....

18

یک زن قلب زندگی است . او مادر ، زن ، همسر ،کارمند و خانه دار است . می تواند خود را شااااااد شاد نگه دارد و یا غمگین ! می تواند قوی باشه یا نه ! همدم و یار خود و دیگران باشه ، مهربان و صبور باشه ، خوش اخلاق باشه و ....

و یا نه می تونه مایه دق یک مرد باشه ، مادری نکند ، ظالم و بدجنس باشه ، کنایه بزنه ، حسد بورزد ، کینه به دل بگیره و .....یک کلام جنسش خراب باشه

آیا روزگار و سختیها و خوشیهاش مسبب اینه که یک زن چطور آدمی بشه ؟! یا خودٍ خودش ؟!

نمی دونم

این روزها حس رضایت از زندگیم رو ندارم با اینکه میدونم خیلی ها حسرت زندگی من رو می خورند! خیلی ها می خواهند که خوشی ما رو خراب کنند ! یا به اصطلاح عام چشم ندیدن زندگی ما رو دارند..... اما من خسته ام نمی دونم چرا ، از چی ، از کی ،.... ولی ناشادم و ناراضی

فقط دخترمه که میتونه من رو به زندگی امیدوار کند و باعث شه بازهم تلاش کنم ، آشپزی کنم ، نظافت کنم و باهاش بازی کنم ......

به دنیا اومدن فرزند مثل همه خوشی های دیگر زندگی با خودش سختی و استرس و صد البته مسئولیت بیشتر می اورد .مهم این است که زن و شوهر که حالا مادر و پدر هستند بتوانند از پس این مسئولیت بر بیایند .

این وسطا انگاری ما یه جاهایی لنگ زدیم و می زنیم و انگار این لنگ زدن مال قبل از به دنیا اومدن دخترک هم بوده که الان به اوج خودش رسیده ...

پیش مشاور رفتیم ، تصمیم گرفتیم که خوب شیم ولیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی انگار یه چیز دیگه ای نیاز داریم یا شاید منم که به چیز دیگه ای نیاز دارم ، منم که باید تغییر رویه بدهم ، منم که باید روی زندگیم فکر کنم و این دعواهای لعنتی رو کم کنم ..... خیلی خسته ام اینقدر خسته ام که دلم میخواد بشینم یک دل سیر گریه سر بدهم ولی یک نفس عمیق میکشم چون میدونم گریه هم دوای درد من نیست ...من خودم باید خودم رو شاد کنم ولی نمیدونم چطووووور و چگونهههههه .چند هفته ای است اینقدر فکرم دچار افکار متفاوته که وقتی میخوام جمع و جورش کنم نمی تونم ، نمی دونم چی رو از کجا و کی شروع کنم ! شاید همون چه چیزی رو هم نمی دونم .... سردرگم و بی هدف شدم ....

تربیت دخترم در اولویت همه کارهاست .بازی و تغذیه اش ... اما گاهی اعتماد به نفسم هم تو این کار پایین میاد و میگم که من مادر خوبی نیستم.من نمیتوانم....

گیجم گیج .... منگ ....

الان هم فقط می نویسم که سبک شم ولی انگار که بیشتر گیج و سردرگمم

مرخصی ...

از اوایل اردیبهشت به اصرار همسر مهربان من نرفتم سرکار ! دنبال استعلاجی بودیم و با کلی زحمت و پیش چند تا دکتر رفتن دو هفته استعلاجی گرفتم که اون هم با دردسر های بیمه و چندین بار رفت و آمد و حرص و جوش تائید شد !!!! این همه حق بیمه از حقوق من تو این چند ساله کم کردند ولی الان برای دو هفته استعلاجی استراحت در زایمان چقدر که من اذیت شدم و اشک ریختم !!! آخه حقه اشک زن حامله رو در بیارند!؟!؟!؟؟ 

از همون موقع همکار گرامی جاشون رو با میز من عوض کردند و  به بهانه ای اومد پشت میز من !!! که مثلا نمیخوایم کسی تو اتاق بیاد و از این حرفها!!! 

دو هفته مرخصی من  تموم شد و تصمیم گرفتم که 1 روز در هفته رو برم و بقیه اش رو مرخصی بگیرم ! شنبه اول گفتن که قراره فلانی بیاد جات بشینه !!! خوب گفتم باشه چی می تونستم بگم ! رئیسمون هم که تازه عوض شده بود و خیلی باهاش آشنایی نداشتم که بخوام برم بگم آقا بگذارید من بزایم بعد یکی رو بیارید جای من!!!!!!! 

شنبه بعد با جای پر مواجه شدم و خوب بنده جایی رو برای نشستن نداشتم!!!!!!! واقعا که همکارام و اداره زحمت های شش سال کار من رو بهم دادند . غصه می خورم و ناراحت می شم!!! چه روزگاریهههههههه !! یکی میره مرخصی زایمان بعد از یکسال میز و نیمکت و کارش سرجاشه ولی من چی نرفته مرخصی زایمان جایم رو گرفتند و کلا اسمم رو از اداره خط زدند!!!  

 

بالاخر ه همکارای دیگه هم باردار می شوند و این سیر برای اونا هم طی میشه !  

دلم تو این دو هفته خیلی شکست خیلیییییییی! به راحتی از کار کنار گذاشته شدم .خیلی اسون مثل آب خوردن!!  

تو این شش سال نه ارتقایی نه پاداشی !!! فقط مچ دردی که تو ماههای آخر بارداری شدید شده و امیدوارم بتونم بچه ام رو بغل کنم .

مرخصی

همسر و مادر جان اصرار میکنن. ک از اول اردیبهشت نرو سرکار!بمون خونه و استراحت کن.خوب کی از استراحت و خواب صبح بدش میاد!اینکه نخوای ٦صبح به زور پاشی و بری سر کار تازه آخرش هم تاخیر بخوری!!!!

سرکار رفتن یک مزیت بیشتر نداره اونم اینه که خسته میشی و سرت با کار گرمه ولی معایبش زیاده!اول هفته حال عمومیت خوبه ،روز دوم پفت زیاد میشه و روز سوم به سختی کفشها به پام میره!دوم اینکه ارباب رجوع اداره ما خیلییییی زیاده ،چه حضوری چه تلفنی!همشون هم توقع دارند ک تو پاشی و بری امضای نامه ایشون رو شخصا از مدیر بگیری و نامه رو شماره کنی ک خوب اینها تو حیطه وظایف کارشناس نیست !!!!سوم اینک این ارباب رجوع عزیز یه وقتی اصاب ندارند و غر غر و داد و فریادشون رو سر من میزنند!!چهارم اینکه اینقدر رفت وآمد اتاق زیاده ک من نمیتون پاهام رو روی چهارپایه بگذارم !کار بنده هم با اینکه تا حدی واگذار شده به سایر همکاران ولی باز هم کار فوری فوتی به من واگذار میشه و با این حال باید چند ساعته انجام بدم.قبلا برام مسئله ای نبود ولی الان فشار کاری باعث پشت درد شدید بنده میشه که خواب شب رو بر من سخخخخت میکنه!

یک مسئله دیگه ای ک هست اینه ک من یه جورایی به گرفتن حقوق و اینکه دستم تو جیب خودم باشه عادت کردم که اگه چیزی خواستم بخرم ،با خیال راحت برای فامیلم کادو بخرم و خوب نرفتن سر کار مساویه با بی پولی!

یه مسئله دیگه هم اینه که تو خونه موندن رو اونم تنها دوست ندارم.میدونم دخترم تو دلمه.هر از گاهی هم یکم خلاقیت خرج میکنم و عروسک میدوزم ولی تنهایی عذابم میده