روزانه های  یک زن
روزانه های  یک زن

روزانه های یک زن

متولد 1363!

کینه های قدیمی

تو 8 سالی که من دارم کار می کنم با پستی و بلندی های زیادی در رابطه با همکارهام مواجه شدم ... اذیت ها، حسادت ها و ... بعضی از این کینه ها قدیمی ان با اینکه به ظاهر دوستی خودشون رو نشون می دهند ولی در تکه کلام ها و کنایه هاشون باز هم اون کینه ها و حسادت هاشون رو نشون می دهند...

چند وقتی است همکار روبرویی ام که همه به نوعی ازش کناره گرفتن و از سر اجبار ارتباطش رو با من حفظ کرده به نعل و میخ میزنه ...یعنی اینکه وقتی نیستی زنگ میزنه و حال و احوالت رو می پرسه و وقتی هم که هستی به نوعی تکه بارونت می کنه ...یا کارهایی لوس و بچه گانه و مسخره که فقط باعث دلزدگی بیشتر من میشه ...

تو بارداری ام که فقط راجع به افتادن و مردن بچه در کودکی و .... حرف می زد... بعد از مرخصی زایمان هم که فقط حسادت های کاری مسخره دیگه... بعداز اینکه اطرافیانش به نوعی طردش کردند چسبید به من ...ولی الان شده سوهان روح من!! که من رو از اداره دلزده کرده و خسته ...خالی بندی ها ، دروغ ها و .... همه و همه آزار دهنده است .

شاید باید بگردم و خوبی هاش رو پیدا و برجسته کنم برای خودم که تحملش برایم آسان شه ...شاید باید کم کم فاصله ام رو ازش بیشتر کنم ... شاید باید اتاق محل کارم رو درخواست بدهم که جابجا شه ...نمی دونم 

انگیزه کاری ام با وجود همکار این چنینی آمده پایین ...


کنترل خشم ... یا چگونه مدل ذهنی درست برای حل مسئله را پیدا کنم؟

کنترل خشم یا خود کنترلی یکی دیگر از درگیری های ذهنی امروزه منه .... تو این 5 سال زندگی مشترک متوجه شدم که کنترل خشم یکی از اساسی ترین و مهمترین پایه های روابط من و همسرمه و چون ایشان یک فرد حساسه و من هم یک فروردینی آتیشی ،کنترل خشم و کنترل احساساتمون از اهمیت بیشتری برخوردار می شود .

امروز که با همکاران برای صرف ناهار رفته بودیم در این خصوص صحبتی پیش آمد ،و واکنش همکارم در مقابل همسرش برایم جالب و تحسین برانگیز بود اینکه در موقع خشم همسرش ،کاملا خونسرده و همین خونسردی باعث می شود که کدورتی پیش نیاد و یا اگر هم پیش آمد خیلی زود مرتفع شود.

واقعا لازم می دونم و خیلی وقته که می دونم باید در این خصوص یک فکر اساسی و تمرین و ممارست جدی داشته باشم که بتوانم مذاکرات و بحث های پیش امده با همسرم رو مدیریت کنم و به دعوا و جر و بحث و به قول همسرم مسابقه که برتره (که همیشه من می خواهم بگویم برترم) نرسیم و دوستانه و صلح جویانه معضل و مشکل رو حل کنیم.

اما چه کنم که من فرد حساسی هستم و تو این یکسال حساسیتم بیش از پیش شده و بخاطر ساده ترین مسائل حتی با فرزندم تحملم تمام میشه و مسئله به داد و فریاد می رسد .که به تبع آن باعث می شود خودم رو دوست نداشته باشم و از وضعیت زندگی موجودم ناراضی باشم...

این که چطور  و چه تمرینی رو باید انجام بدهم و این که الان اصلا چگونه باید راجع به این موضوع فکر کنم و مسائل را دسته بندی و مشکلات پیش آمده را مدیریت کنم و یک فرد شاد و خوشحال و راضی باشم یکی از دغدغه های من هست که فکر کردن به این موضوع یا فراغ بال می خواهد و یا اینکه من اصلا چگونگی فکر کردن و راه حل پیدا کردن رو بلد نیستم ....!!!!!!!

درگیری ذهنی

سلام به خودم سلام به هر کسی که اینجا رو می خونه

خیلی وقته که به اینجا سر نزدم به طوری که با تردید رمز عبورم رو زدم ... الان که می نویسم خیلی هیجان زده ام برای نوشتن کیبورد زیر انگشتانم تق تق می کند و این صدایی است که آن را دوست دارم که بشنوم ..

نیاز دارم که خودم را حتی با نوشتن در اینجا تخلیه کنم ....

امروز 29 دی ماهه و تا پایان سال دو ماه بیشتر نمونده امسال سخت ترین سال زندگی من در سی و دو سال زندگی بود ... سختی های زیادی کشیدم تا به امروز و امروز که فکر می کردم دیدم بحرانی رو که داشتم پشت سر گذاشتم و با سختی هایی که دارم تقریبا نه دقیقا کنار اومدم .حتی الان یادآوری اونها من رو عصبی و ناراحت می کنه ...یک روز همه ماجرای اون روز ها رو خواهم نوشت همه رفتارهایی که با من شد و می شود می نویسم روزی که نزدیکه چون باید بنویسم و بسوزونم تا شاید قلبم آرام شود و این همه کینه و نفرت و غمی که دارم تموم شه ....

شاید این درگیری ذهنی کمتر شه ....

این روزها اینقدر ذهن آشفته و درگیری دارم که نمیتونم روی یک موضوع خاص تمرکز کنم .نمی تونم تصمیم بگیرم اینقدر وقتم پر و مشغله هام زیاده که وقت فکر کردن نمی مونه وقتی هم که برای آزادی پیدا کنم ترجیح میدم استراحت کنم و فیلم تماشا کنم .اما خسته شدم از اینکه نمی تونم ذهنم رو مرتب کنم، اهدافم رو بنویسم ، برنامه ریزی کنم و حتی خودم رو شاد کنم ....دوست دارم بشینم و هق هق گریه کنم ولی انگار اشک در همون حلقه چشمم می مونه و سرازیر نمی شه.

امیدوارم یک روزی آرامش ، مدیریت بحران ، فکر کردن درست و برنامه ریزی و هدف داشتن برای زندگیم رو به دست بیارم ...

مهدکودک و جدال

دیروز 12 تیر ماه یعنی شنبه وقتی به مهد رفتم به خاله رزا و مدیر داخلی مهد گفتم ...گفتم که کجا بودید که بچه من همه تختش رو استفراغ بالا اورده بود؟ خوب با کلی توجیه مواجه شدم  ولی حرفم رو زدم البته همیشه این طور بحث ها با استرس مواجهه ولی کاری بود که باید انجام می دادم .حرفم رو میزدم که فکر نکنند مادر هالویی هستم .باید سعیم رو بکنم که مادر مقتدر و مهربان و قاطع و همچنین دلسوز بچم دیده بشم و باشم .باید سعی کنم تصمیم گیری هام رو سریع و قاطع انجام بدهم.

وگرنه که مریضی و زمین خوردن برای بچه است ولی اینکه بخواهند مهدکودک رو محل کاری غیر از انجام وظایفشون بکنند و وظیفه اصلیشون رو فراموش کنند خیلی بد است.

مهدکودک و مریضی

اول هفته یعنی پنجم تیرماه 95 بعد از شب قدر دخترکم بعد از اینکه ما سحر خوردیم و خوابیدیم بدنش خیلیییی داغ شد و چون از روز قبلش سرفه داشت من ترسیدم  و همسرم رو بیدار کردم که پاشو دخترک حالش بد است .سریع استامینوفن دادم و رفتیم بیمارستان آتیه !دکتر اورژانس سریع ویزیت هول هولکی انجام داد و گفت که چیزی نیست و دیفن هیدرامین و سرماخوردگی داد .تا برگشتیم و بخوابیم شد 7 صبح

وقتی که ساعت 8 بیدار شدم برم سرکار دیدم از بی خوابی حالت تهوع دارم.اون روز رو سرکار نرفتم دخترک هم بی حال بود و آخر شب گفت دلم دلم و هر چی که از عصر خورده بود رو بالا آورد .

فردا که رفتیم اداره و مهدکودک به مربی اش گفتم که مراقبش باشه و حال نداره ... ولی بعد از اینکه ناهار خورده بود و برای خواب آماده شده بود دوباره بالا آورده بود .... من ساعت 1:15 دقیقه بدو بدو مرخصی گرفتم و رفتم مهد...از هولم و ناراحتیم یادم رفت که با مربی صحبت اساسی کنم که ای خانم چرا همه رختخواب این دخترکم  استفراغی شده مگه شما تو اتاق نبودید که این اتفاق افتاد ؟؟؟؟

اون روز هم مهد شله زرد پزون داشت ... از صبح یه دیگ شله زرد گذاشته بودن تو تراس و هی هم بزن وقتی هم که من رفتم مربی ها میرفتن و میومدن که شله زرد رو تقسیم و تزئین کنند.

کلا روز یکشنبه مهد کودک بی سروسامون بود . هر کی به یه سمتی بود .

دخترک مریض احوال رو بردم خونه مامانم که ببرم دکتر  ... شب هم که خوابید تا صبح 4 تا 5 بار بیدار شد ... گریه و جیغ و حالت تهوع...

سه شنبه رو هم نرفتم تا دخترک کمی حالش جا بیاد

اما تازه دیروز عذاب وجدان من بیدار شد (با تذکر خواهرم)که چرا من تو مهد لال مونی گرفتم !که چرا هیچی نگفتم !! که چرا اعتراض و فریاد نزدم که شماها کجا بودید ؟؟؟ چرا از ناراحتی فرزندم فراموش کردم اعتراض کنم که مربی و مدیر مهد من رو یک مادر ابله فرض نکنند که ببین هیچی حالیش نیست ما هم راحت می تونیم سرش رو گول بمالیم ....خوابم نمی برد که .....

حالا تا شنبه ببینم که چه رفتاری با این مهدی ها داشته باشم ...

خیلی سخته مسئولیت فرزند به خصو ص که مادر شاغلی باشی که باید همه جنبه های زندگی رو در نظر بگیری و توی جامعه ای که تو سری خور بار نیای

جدال مدرنیته و سنت

این روز ها جلساتی که راجع به مادربودن و تربیت بچه و خانواده است سرراهم قرار میگیره و یا حتی جملات و آموخته هایی از روانشناسان حاذق ...

جالب این جاست که همشون به نوعی یک حرف رو می زنند اینکه مادر قلب خانواده است ، این که زن باید زنانگی خودش رو حفظ کند ، تربیت فرزند از خانه و مادر و پدر شروع میشود.این که پدر الگوی پسر و مادر الگوی دختره ... و اگه مادر و پدر خوب باشند تربیت بچه مسیر صحیحی رو می رود...

اما سنت و مذهب ابا چهره مذهبی میاد میگه که غرب ما رو هدف قرار داده و با 110 شبکه فارسی زبان و سریال های آنچنانی دارد ذهنیت مادر خانواده رو عوض میکنه و مادر خانواده کم کم  سمت و سوق اش به اون سو میرود دخترانی بی عفت تربیت میکند ...این که زن باید همسرش رو احترام کند و از این قبیل حرف ها

اما مدرنیته خیلی شیک و زیبا با چهره عام پسند میاد وحرف میزند که شاید امروزه خیلی بیشتر مورد پسند دختران و پسران قرار می گیرد شاید همون حرف هاست همون آموزه های دینی تو بطن اون نهفته است اما چون از زبان مدرن و چهره غیرمذهبی زده میشه ، بیشتر مورد قبول واقع میشود .

البته که انتقاد هم برای هر دو گروه زیاده و همه حرفها موافق و مخالفانی دارد.

اما این حقیقتی است که دیده ام و میخواهم با خودم قرار بگذارم که به چهره آدم ها توجه نکنم به عمق و معنای حرفهاشون اول توجه کنم شاید همون یک جمله در من تحول ایجاد کند . مثل آواز میمونه گاهی صدایی رو میشنوی و اون صدا زیبا و دلربا است اما اگر همون صدا رو با چهره ببینی ممکنه دیگر اونقدرها هم دلربا به نظرت نرسد.

اما و اما آیا این که دائما به همه حرف ها گوش کنی تا شاید یک جمله اش مناسب و کاربردی حال و روز من باشد درسته ؟آیا در ضمیر ناخودآگاه من اثر نمی گذارد؟

دست شکسته

روز آخر صفری دخترم شاد و خندان از خواب بیدار شد و مشغول و خندیدن و بازی و پوشیدن کفش های نو اش بود.مثل همیشه روی صندلی ناهار خوری گذاشتمش تا کمی کارهایم را بکنم . نمیدونم چی شد ، چی خواست برداره که زیر پاش خالی شد و خورد زمین ...چه زمین خوردنی .تا عصر نق و گریه ... عصری رفتیم دکتر ، عکسبرداری تا بالاخره به بیمارستان آتیه رسیدیم و دست شکسته دخترک را گچ گرفتیم.

مامانم خودش رو سریع رسوند .که اگه نرسیده بود ، من و همسری به جای تسلی دادن دخترک با هم یک فصل مفصل دعوا و بحث داشتیم ....

مامانم حسابی باهاش بازی کرد و سرگرمش کرد .

الان 12 روز میگذره و هفته دیگه این موقع عروسی خاله ی دخترک است .و همچنان این دست باید تو گچ باشه.

دیشب لباس مورد علاقه اش رو آورده که تنش کنم . از اینکه یک دستش تو استین نمیرفت گریه و زاری بود که راه انداخت ...فغانی بود که کرد...بی تاب شده.انگار هم که داره یک دندان درمیاورد و بی تابی هاش بیشتر شده ....

دلم میخواد بشینم یک دل سیر گریه کنم . با صدای بلند.

طاقت من طاق شده ، گاهی سر دخترک داد میکشم و عذاب وجدان میگیرم .

از خونه در هم و برهمم حالم بهم میخوره

در هر کشو  و کمدی رو باز میکنم با کلی خرت و پرت جا سازی شده در آنها توسط همسر روبرو میشوم و داغ میکنم.

دیشب یکسری از آشغالهای اسباب بازیهای دخترک را جمع کردم و دور ریختم . ریزه ها رو در ظرف در دار ماست ریختم ... (هر از گاهی دخترک سطل را باز میکند و با اسباب بازیهای ریزه آن سطل سرگرم میشود)

کشوی گل سرهایش شده بایگانی شارژرها و مبدلهای usb همسر جان ....

انگار باید برای همسر جان هم یک اتاق جدا درست کنم ... کمد دیواری درست و درمان که نداریم .....انگار همه زندگیم روی هواست...

روی میزها پر از خاک است ...سربرمیگردانی روی وسایل خاک نشسته است....آشپزخانه کثیف است .... 

کلافه ام کلافه ..... من از دخترک کلافه تر....هفته بعد عروسی داریم و کلی کار نکرده ....کلی دغدغه و استرس ....

دخترک کنار من میخوابد و از وقتی به خانه میرسم از منبع شیرش جدا نمی شود.... انگار هر روز حریص تر میشود....و من مستاصل تر و نمیدانم چه کنم ....عنان زندگی از دستم رفته و با ذهن آشفته ام نمی توانم برنامه ای بریزم......

دراور نوردی

رزا خانم دیگه یاد گرفته کشوهای دراور رو بکشه بیرون و بره توی کشو و برسه به رژلب ها و لوازم آرایش و ....و ادای آرایش کردن رو در بیاره ....دخترم  الان زوده ولی خوب کپی برابر اصله دیگه ، مثل طوطی ادای کارهای ما رو در میاره

دیشب براش لباس و جوراب خریدم ، خونه مادربزرگش پوشید و کلی غر داد و پز داد و به همه لباسهاش رو نشنون داد .بچم میفهمه که براش خرید می کنیم و لباس و وسایلش نو میشه ....کلی ذوق میکنه عزیز دلم

درست کردن جهیزیه

خیلی دلم میخواد بشینم و برای خواهرم دوخت و دوز کنم، روبان دوزی کنم ، نقاشی روی پارچه بکشم ....خیلی دلم می خواد ....سورپرایزش کنم .ولی خیاطی ام که خیلی خوب نیست  ، رزا خانم گل گلاب رو هم نمی دونم چی کار کنم که نیاد تو دست و پا و سوزن و رنگ ....و خوب اینکه باید از خوابم هم بزنم ...

امیدوارم بتونم

خانه

سه سال و نیم است که در این خانه کنار همسرم زندگی میکنیم!اوایل این خونه رو دوست نداشتم ! سقف کوتاه ! جانورهای زیاد! سروصدای پارکینگ!بدون نور!...همیشه غر غر این مسائل رو به همسرم میکردم ... دیشب که داشتم رزای عزیزم رو با کالسکه تو خونه میگردوندم و در و دیوار خونه رو رصد میکردم ...دیدم این خونه رو با همه کاستی هاش دوست دارم...سه سال و نیمه که با این خونه خو گرفتم ... به در ودیوارش ، به آشپزخونش ....به همراه زندگیم خو گرفتم ...با وجود رزای عزیزم این خونه با صفا تر شده ...این خونه رو دوست دارم

اوایل که ازدواج کرده بودم وقتی از خونه پدر و مادرم برمیگشتیم گریه میکردم ...دوست نداشتم که برگردم به خونمون ولی الان نه دیگه گریه نمی کنم .خدا رو شکر که خواهرم هم تا چند ماه دیگه میره سر خونه و زندگیش و سروسامان میگیره ...دوری از خواهرم برای خیلی سخته ...خواهرم خوشبخت شی الهی دوستت دارم خواهرم....

خدایا هزاران بار شکرت